امروز روز جهانی کودک نیست!


دختری از جنس بهار

امروز روز جهانی کودک نیست!

یاد دستهای کوچکی که قلم تویشان نیست

زهرااسلامی

امروز روز جهانی کودک نیست!قرار هم نیست درباره کودکی کسی مطلبی بنویسم.

تقی ،کودکی که از سه سال پیش با گونه های سرخ و سپید ،چشمان تیله ای و دستانی کوچک برای نخستین بار طعم تلخ کار و دوری از مدرسه را چشیده بود و من درآستانه روز کودک سال 1387 او را میان صدها کودک کار یافته بودم ،امروز دیگر نوجوانی 14 ساله است که رخسار آفتاب سوخته  سن و سالش را بیشتر نشان می دهد و دستانش دیگر در بازار پر مشتری ماهی،زمخت شده و بوی زخم ماهی خام از همه  ی اطراف می زند بیرون حتی از دستهایش.

تقی که دیروزدلش برای نشستن پشت میز مدرسه راهنمایی می تپید و در بازار میوه و تره بار مرکز استان کاسبی را مزه کرده بود ،غمگین بود و بی هیاهو و نجیب . چند روز و چند  ساعت زمان برد تا بتوانم سر صحبت را با او باز کنم . این بار شناختم با همان حیای روزهایی که گذشت اما جسورتر و مردانه تر از پیش.

هنگامی به سراغ او رفته بودم که مردم برای پیشواز رییس جمهور به ورودی شهر آمده بودند،در دقایقی کوتاهی که تقی به این جمعیت و شاید تنها به تماشای این خیل پیوسته بود، تلاشم را برای گفتگوی با او به کار بردم اما نوجوانی که یک سینه حسرت گوشه دلش مانده بود حرفی برای گفتن نداشت!

در آخرین روزهای زمستانی که گذشت معلم دیروز شهرک الفبا میهمان عمارت استانداری مازندران شده بود و نمی دانم چه می گفت ،راستش نمی خواهم بدانم چه می گفتند. آدم خاطره بازی هم نیستم ولی حس نوستالژی مدیر روابط عمومی  استانداری از دیدار با معلم شهرک الفبایش با توصیف شال ،لبخند ،عصا و....و حس خوب افتخار هم کلامی با معلم خلاق دیروز این دیار ، بردم به بازار ماهی فروشان ساری،به بازارها ،خیابانها و کوچه پس کوچه های این سرزمین زرخیز که گاه گاهی امیدها در آن  ناامید می شود، نزد تقی که دیگر مدرسه ،درس  و کتاب برایش جذابیتی ندارد،وقتی هفت صبح آید و 9 شب می رود خانه !خانه یعنی همان دو اتاقی که 5 نفری تویش زندگی می کنند و سقفش درب و داغان است.

خودش می گوید:"قبل از عید و ایام تعطیل شب ها را هم در بازار می گذرانیم و نمی خوابیم تا ماهی ها را به تهران و دیگر شهرستان ها بفرستیم."

تقی که با همان معصومیت کودکانه تصورمی کند هیچ مدرسه ای از او استقبال نمی کند و از من می خواهداگر می توانم  کاری کنم او دوباره برگردد سر کلاس.

در حالی درذهنم بدرقه معلم شهرک الفبا را در مطلب مدیر روابط عمومی تجسم می کردم که تصویر تقی ها از پستوی ذهنم به روبروی دیده ها هجوم می آورد.

همه ی تقی هایی که شانه به شانه برادران ،پدران ، مادران و خواهران از قله های آرزو پایین آمده و می کوشند سیطره فقر و بی عدالتی را به زیر بکشند .

 تقی خیلی زود پی به رسم نامردی روزگار برد و در غبار زندگی و چنبره بی عدالتی خیال و آرزوهای شیرینش را داد دست باد و زودتر از آنچه می توان تصور کرد شوق خواندن و نوشتن پیش چشمانش رنگ باخت و محبوبیتش را از دست داد، شاید همان وقت که با تمام معلمان شهرک الفبا در استانداریها نشست می گذاشتند و برای همان اندک نخبه ها دل می سوزاندند ....

او روپوش  وکوله پشتی را به سودای رفاهی که هرگز بدست نخواهد آمد به کناری نهاد ،شاید همان وقت که مدیران این سرزمین در حال توصیف یکدیگر بودند...

وقتی پرسیدم اگر رییس جمهور از تو بخواهد خواسته ات را با او در میان بگذاری چه می گویی؟ گفت:"حرفی ندارم." "با رییس جمهور حرفی ندارم." "او به هیچ کدام از نامه های خانواده ام جوابی نداد."

دیگر دارد از یاد تقی ها می رود روزنامه را با کدام "ز" می نویسند ، سینما را با کدام "س"، کتاب را با کدام "ت"،تفریح را با کدام "ح" و دال مثل پیر زنی است که دولا دولا راه می رود...

شاید وقتی که مسئولان برای پایان بی سوادی بزرگ ترها جشن شکرگذاری برپا می کردند وبه آمارشان مفتخر بودند  وغافل از آمار پر تعداد نوجوانان بازمانده از تحصیل، فن و هنر و کودکانی که در هزاره سوم در این سرزمین متمدن به مدرسه نمی روند وهیاهوی پر طنین آنرا تجربه نمی کنند.

دوستان تقی ،مردان سختکوش اهل بازارند  که گاه به تقی ها رحم هم نمی کنند. آنها دیگر پای هیچ برنامه کودک ونوجوانی نمی نشینند و بسیار زودتر از موقع اش بزرگ می شوند و حتی با نفرت میان جمعیت معترض جوان قد می کشند ویا بی هیچ طراوت وانگیزه ای پیر روزمرگی و روزگار می شوند در گستره تبعیض ها ، شاید وقتی که مدیران از بین معلمان شهرک های الفبا برای خودشان دوستانی دست وپا می کنند وبرای  روزهاو سالهای آتی شان برنامه می ریزند....

سرنوشت تقی ها ناخواسته میان  رنگ باختن ایدئولوژیها و عدالتها به بزه ،جرم ،خیانت ،خون بازی و حتی جنایت می انجامد .تقی ها حتی از تخیل هم میان پولک ها و شش ما هی ها  باز می مانند ،کودکی نمی کنند ،طعم لطیف نوجوانی نمی چشند ،جوانی شان غرق می شود میان طوفانها و پیر می شوند ویک سینه حسرت با آنها می ماند و دیگر قلبشان زلال نیست تا برای اعتلای ایران وایرانی بتپد!

و هیچ کوچکی زیبا نیست وقتی فروغ از دیدگان فرزندان این سرزمین می رود و هیچ شعری درخاطر نازک شان نمی ماند ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 27 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 12:54 توسط نسیم| |


Power By: LoxBlog.Com